یادم افتاد وقتی الیس بهم تلویحا گفت کار من رو باید تو انجام بدی چون من وقت ندارم! چطور سر بچه ها خالی کردم. داشتم به رفتار بهرامی فکر میکردم. باز آخر اسپرینت شد و شروع کرد این بار یقه همه رو گرفت، از جمله من که چرا آیتمی که توی اسپرینت این هفته نیست رو انجام میدم! یعنی سر ناهار چنان صحنه ای به پا کرد که همه فقط نگاهش میکردیم. مثل یه بچه که الکی گیر بسته باشه! خب عقبیم که چی؟! با کج خلقی درست میشه ؟

چیزی که باید درک کنم اینه که کج خلقی یه راه نیست واسه راه افتادن کارها، یه واکنشه. آخ خدا! توی خونه کم با یه آدم کنترل گر همیشه بزرگتر سرو کله میزدم، حالا دیگه سرکار هم همین بساط رو دارم! ظاهرا من واقعا باید یه چیزی یاد بگیرم.

نیروی جدید امروز اومد. کاشونیه. آدم باحالیه. 

بهترین قسمت های روز وقتیه که بهرامی نیست و پشت سرش غیبت میکنیم :-)

تحت فشار یه بخشی رو انجام دادم. دیر اومدم خونه و الان شدید خسته ام. تصمیم دارم فردا اگه بشه زودتر برگردم، ناهار هم درست نکنم. حالش نیست.

کاش پاشون رو از رو گردن مون برمی داشتند. این پروژه وقتی در شرایط نرمال بوده عالی بوده


نمرات بچه ها رو دادم به الیس. یکشنبه از 9 تا 1 دستم رو بند کردند. خیلی سخت گرفتم، گمونم مزه دانشجویی رو برای اولین بار چشیدند! (از یکی شنیدم نقل قول می کرد ازشون: این دیگه کیه. از خود الیس هم سخت گیر تره! نگفتم الگوی من الیس نیست! الگوی من اکازیون عزیزم بود که نمره تمرین های طول ترم رو صدمی میداد!)

یکی شون خیلی پروژه اش خوب بود. داد می زد خودش ننوشته ولی هرچی می پرسیدم جواب می داد.  این قدر گشتم که بالاخره یه سوال پرسیدم که گیر افتاد.  هرچی بالا و پایین رفت گفتم نچ. تو نفهمیدی چرا

دوتا شون هم 90 درصد شرط می بندم کپی کرده بودند. تا دومی رو دیدم مغزم ارور داد. گفتم کدهاتون رو برام بفرستید. یکی شون رفته بود تغییر داده بود.

یه عده شون هم خیلی خوب نوشته بودند. واقعا لذت بردم. خود من ترم 4 به این سطح رسیدم، اینا فقط ترم یک هستند. معرکه است. لذت می بردم از دیدنشون. ( همین الان توی چت با الیس یه سوتی استیکری دادم لعنت!)

خب بگذریم. از توی این بچه ها حداقل 5 تا برنامه نویس تاپ درمیاد. قول میدم.

(لعنت به واتس اپ که ادیت نداره)

بعدم به پیتزاخور برای n امین بار گفتم نه. یکشنبه خیلی داغون بود. نمیدونم چرا.

بعدم رفتم سرکار و برای n امین بار با همه سر وضعیت شرکت غر زدیم! پویا گفت یه بار 18 ام بهش حقوق دادن. بهرامی هم نبود، پویا امروز همش بالای سر من بود. سرویس sms که نوشتم یه باگی داشت. اصلا کل این هفته من به رفع باگ کدهای قبلی خودم گذشته باگ های کوچیکی که توی یک سیستم پیچیده پیدا کردنشون سخت میشه.پویا عوض بشو نیست. از دستش به ستوه اومدم امروز. نمی تونم توی قیافه باشم چهل و هشت ساعته با تنها بک اند کار اونجا. نمیتونم سوال نپرسم. نمی دونم چیکارش کنم. 

نمیدونم مسئله تون چیه. آقایون. این الیس هم جدیدا رفت توی لیست سیاه. حالا اشتباهی یه استیکر یه کم عجیب فرستادم. نمی دونم چش میشه؟ اون از پویا که اصلا تو هپروته. این از این. گیری کردیم به خدا.

ولش کن.

بریم آفلاین شیم. دنیای آفلاین امن تره. یه وقت زندگی یک مرد متاهل دیگه به خطر نیوفته.! پناه بر خدا!

+ یه نیروی جدید هم گرفتند، دو روز اومد تا دیروقت نگه اش داشتند امروز دیگه نیومد! نمیدونم کلا پیچوند یا نه. فردا می فهمم. دلم میخواد پیچونده باشه بهرامی واقعا عجیب رفتار میکنه. روز دوم یه تسک مزخرف بهش داد که باید حدود 50 تا فایل رو ادیت میکرد که فقط اسم هتل رو بتونیم انگلیسی ببینیم توی سایت! البته اون نبود گردن من افتاده بود!. تازه مثل اینکه بعد هم که من رفتم یه کار دیگه بهش داده بودند. یعنی 7 شب.  خب بنده خدا کف کرد. شانس آوردم هفته های اول که من اونجا بودم زیاد نبودش. شایدم ربطی نداشت. نمیدونم.

دیروز سر باگی که داشتم خیلی داغون بودم. حس می کردم باید ببوسم بذارم کنار برنامه نویسی رو.بعضی باگ ها واقعا دیوانه کننده اند.

تازه، نمیدونید برای گزارش گیری چه حرکاتی می زنند! ششصد تا join می زنند برای یک جدول آمار . تازه نصف دیتا روی sql نصفش روی mongo نصفش ایونت. پویا میگه موقع طراحی یه سیستم اول باید بری بشینی کنار دست کاربر ببینی گزارش هاشون چه جوریه. بهرامی با اون همه متد و روش و تکنیک و در مقابل پویا واقعا دو قطب متضادند! من هنوز نمیدونم کی درست میگه.

گاهی حس میکنم خیلی کندم. ولی شاید واقعا حق دارم!


یعنی پیتزاخور مثل یک خواستگار سمج می مونه که نه نمی فهمه!
باز نمیدونم نیرویی که گرفتند کجا رفته که اومده سراغ من. امشب اومد سر کلاس گفت بیا کارتو جور کنم برو حصین. همون لحظه میدونستم این نیروش پریده. چراشو نمیدونم.
نمیدونم چیکارش کنم. میگه مهندس پول رو بچسب. ماهی چهار و نیم بهت میدم. آخه فکر کنید، برای jquery ماهی چهار و نیم! 
امروز هفتم ماهه. سی و دو سه روزه من میرم سرکار و بهم گفته بود با بقیه بهت حقوق میدیم. فردا اول صبح میرم سروقامتی ازش می پرسم حقوق این ماهشو دادن یا نه. اگه دیدم وضع خرابه میام و به بهرامی میگم بیمه رو ولش. پامو اونجا نمی گذارم اگه حقوق این 30 روزم رو ندید. تحملش رو ندارم یک ماه دیگه کار کنم و پولی بهم ندن. نابود میشم اون جوری.
خدایا! من نمیدونم جریان چیه. نمیخوام آدم بدقلقی باشم ولی چه جوری میتونم به این سیستم اعتماد کنم؟ بیزارم از صحبت در این مورد با بهرامی. بیزارم از اینکه با این موضوع روبرو بشم. نمیدونم باید چیکار کنم. پیتزاخور هم با آپشن دادن بهم بدتر اذیتم میکنه. تازه مطمئنم اونم با این که پول خوب میده پدرم رو درمیاره. اون یه بیزینس من هست و اولین چیزی که براش مهمه بیزینسشه. بابتت پول هم خوب میده. ولی تو فقط همین نقش رو داری، وسیله. البته گمونم برای همه همینطوره.
می خواستم امشب با آزاد حرف بزنم ولی نگذاشت که پیتزاخور. 
ولش کن. فردا می فهمم.
مسئله اینه که نمیدونم کار ب ای پیتزاخور چطوریه. و صادق نیست باهام. میدونم قشنگ شرایط رو نمیگه. و میدونم تا حالا هرچی پول ازش گرفتم با سختی همراه بوده. برای همین سه جورایی به ماهی سه میلیون اینا مشکوک میشم. با اینکه سطح کارش بالاتره ولی برای اون کار اونقدر سختی نکشیدم. آدم میزان سختی رو می فهمه.
دنیای فراوانی هم چندان خوب نیست.


امروز کم کم دیگه فشار کار رو روی خودم حس کردم! یه بخشی رو تغییر داده بودم که اگه روی سرور اصلی پابلیش میشد و مشکل داشت نابود بودیم. کلی تستش کردم تا بالاخره بهرامی اوکی داد. و در این حال تحت فشارم گذاشته بود که سریع انجامش بدم. یه جا دیگه از باگی که داشت داشتم دیوانه میشدم آخرش هم فهمیدیم از سمت فرانته. یه مشکلی هم سر تاریخ بود که وقتی می فرستادیم یه api دیگه یک روز میرفت جلو! اینم تا پیدا بشه کلی وقت گرفت. بهرامی کلی وقت سر سیستم من بود. آخرش هم جامو عوض کرد که کنار خودش باشم :-( جای قبلی رو دوست داشتم. فضای آزاد بیشتری داشت. اینجا حس جا تنگی میکنم.

صبح رفتم دانشگاه پروژه سه تا از بچه ها رو تحویل گرفتم. کلی قضیه داشتیم سر این. به الیس میگم سه نفرند فردا خودت ازشون پروژه رو تحویل بگیر. میگه من اصلا وقت ندارم! بابا لامصب دانشجوهای تو هستند. بعد فردا هم به خاطر بقیه شون باید بمونم دانشگاه. منم عصبانی شدم، به الیس که چیزی نمی تونستم بگم، بچه ها رو هفت و چهل و پنج کشوندم دانشگاه و یه دفاع سخت ازشون گرفتم. گفتم یه کدی رو به کدهاشون اضافه کنند! 

ولی دو نفری که بچه های خوبی هم بودن انجام دادن. یکی شون رو هم که میدونستم نمیتونه نتونست. 

اصلا دیدمشون بخشیدمشون که دو روز من رو تلف کردند :-) نمیدونم چه حکمتیه! بعدم بدو برگشتم سازمان.

اما اینکه منم این فشار رو حس میکنم یعنی بالاخره دارم توی تیم جایی پیدا می کنم. پویا که وحشتناک داغون بود. پرداخت دستشه، دیوانه اش کرده. بهرامی هم وقتی استرس داره هی میره میاد بداخلاقی میکنه. البته کلا دعوا نمیکنه، بیشتر کج خلقی میکنه با همه. من اگه جای پویا بودم دووم نمی آوردم.

آقا درسته که من کلا آشفته می نویسم ولی این سری پاراگراف هام موقع تایپ جا به جا شدند و با گوشی درست کردنش سخته!

فردا هم آز سیستم عامل امتحان دارم و باید برم بنشینم سر سیستم یک دور دیگه اسکریپت ها رو تمرین کنم.

خیلی خسته ام.

کاش پروژه درست شه. دلم میخواد آرامش داشته باشیم سر کار. 

اگه گفتید تیتر یعنی چی؟!


بهم میگه، کاردانشی بودم و فکر نمی کردم بین بچه ها فنی موفق بشم. مرسی کمکم کردی. از اول ترم سوال پیچم میکرد. هنوز ندیدم پروژه اش رو و امیدوارم واقعا به پیشرفتی که میخوام رسیده باشه. نصف من نصف الیس. اینو میگن معنای زندگی! دیدن پیشرفت آدم ها و مفید واقع شدن. همین که یک نیمچه الگویی برای کسی شدم باعث افتخارم به مهندس درونمه! فاطمه دمت گرم. تو تونستی بازم تغییر ایجاد کنی.

 

+ البته شکل دیگه ای از فیدبک گرفتن هم هست! طرف اومده میگه چرا برای تحویل پروژه استاد بیشتر وقت نمیده؟ چون تو روز دیگه ای نمی تونی بیای؟

میگم چون روز دیگه کسی نیست ازتون تحویل بگیره.

میگه چون تو نمی تونی بیای؟

میگم آره.

میگه ولی این درست نیست در حق دانشجوی ترم یک! من خودم مشکلی ندارم ولی بقیه تحت فشارند!

یعنی یک عذاب وجدانی به من وارد کرد این حرفش. بعد اومدم مثلا یه کم راه بیام. گفتم یکشنبه میگیرم ( و از حق نگذریم به نفع خودم هم بود، چون یکشنبه امتحان دارم باید برم دانشگاه).

همین خانم اومده میگه، من نمیتونم بیام شاغلم مرخصی ندارم و .! 

یکی هم اومده میگه میشه هم شنبه باشه هم یکشنبه؟ میگم چرا مگه مشکلتون با یکشنبه چیه؟ میگه هیچی یک عده شنبه میان، حال ندارن یکشنبه هم بیان!

من : مرسی. اونوقت من بخوام دو روز بیام اذیت نمیشم؟ مهم نیست؟

معرکه است. نتیجه میگیریم با دانشجو جماعت نمیشه راه اومد


امروز پویا یهو با یه خانم اومد داخل و گفت این نیروی فرانت جدید! فکر نمیکنم کسی به قدر من خوش حال شد از دیدنش. آه معرکه است. از تنهایی کمی در اومدم. الان که اینو می نویسم وایستادم بالای سر گاز و برای خودم آش عدسی (همون عدس پلوی شمای احتمالی!) می پزم. چون این کار رو یکی دو بار بیشتر انجام ندادم واقعا نمی دونم انتظار چی رو باید داشته باشم ولی خیلی دلم می خواست! به خصوص اگه مامان پز می بود. اصلا بوی سبزی خشک کرده ای که توش ریختم منو برد خونه!

صبح فکر میکردم چه جالب که فرا پختن رو یه جور کشف کردن تصور کنیم (نه بلای جان. که بابتش هی بزنیم توی سر یکی تو چطور نتونستی فلان چیز رو بپزی یا چقدر بد شده!). مثلا آدم یه اش رشته توپ رو کشف کنه! به نظرم عالیه. 

بگذریم.

امروز بچه ها گفتند باید حقوق ات رو گرفتی بستنی بدی. گفتم آقا شما بدین من بستنی هم میدم! چقدر گاهی جونیور بودن و کوچکتره بودن حال میده. احتمالا بعدا که حرفه ای شدم دلم برای این روزای خودم تنگ میشه. 

امیدوارم این عذا خوب شه.

خیلی خسته ام ولی حالم خوبه. حس میکنم یه نیمچه خانواده ای پیدا کردم.

امروز پویا داشت میگفت این بهرامی فلان، یهو بهرامی اومد گفت چی میگی. کلی خندیدیم. به من میگفت spec بنویس پویا خوشش نمیاد. بعدش هم هرچی ازش می پرسیدم می گفت نمیدونم می خواستی با spec ننویسی! گیجم میکنه. نمیدونم باید چطور هندلش کنم. اون فرانت کار اصلی مون هم میخواد بره.

بهرامی بهم گفت یک کاری رو اینجوری انجام بده اینقدر چرا پرسیدم که دیوانه اش کردم. ولی خیلی قشنگ جوابم رو داد. حس میکردم واقعا الان میگه همین که گفتم تو اصلا چه کاره ای منو به چلنج می کشونی.

همین چیزا تا الان نگه ام داشته. اگه حقوقم رو بدن دیگه غصه ام چیه؟


صبح رفتم دانشگاه و آخرین جلسه رو با آقای خ. م. گذروندیم و تموم. 

رفتم مشاوره اول صبح. اون لحظه که اومدم بیرون خیلی حالم بهتر بود، چون حرف زده بودم، یکی تاییدم کرده بود. اما الان که برگشتم باز تو فکرم. متوجه شدم هرچی می گفت رو خودم می دونستم! واقعا زندگی کردن چیز زیادی به آدم یاد میده! ولی انگار لازم بود یکی دیگه بهم بگه که تو مشکل نداری، که فکرت درسته، که منم همینطور فکر می کنم!

چه فایده.

میدونی، هیچی بدتر از این نیست که آدم توی یه برهه سخت زندگی اش، مثل الان من که توی مرز یه تغییرم، تموم شدن لیسانس و تصمیم بعدش، باشه و این همه فشار رو هم تحمل کنه. 

هیچ کس درک نمیکنه (و من و مشاور بر این عقیده ایم!) من رو. که چقدر سختی کشیدم که اینجا باشم که الان هستم. یه دانش عملی خوب که میتونم باهاش برم سرکار. سرمایه گذاری که توی این چهارسال روی خودم کردم که به خودم این فرصت رو بدم. بعد الان یهو مجبورم به گزینه برگشتن به اصفهان خیلی جدی فکر کنم.

سه راه دارم واسه موندن. یا ارشد قبول بشم یه دانشگاه دولتی. چون خرج آزاد زیاده و از پسش برنمیام. برای اینکار باید بشینم بخونم و این خیلی سخته.

راه دوم اینه که با کل خانواده وایستم به کلنجار رفتن که برم یه خوابگاه خودگردانی چیزی. که بعید می دونم قبول کنند.

یا ازدواج کنم که در سه ماه آینده بعید به نظر می رسه که چه عرض کنم، در سه سال آینده هم نمی بینمش.

خدایا. من نمی خوام برگردم. حس می کنم برگشتن یعنی از دست دادن همه چیزی که به خاطرش جنگیدم. کدوم شرکتی توی اصفهان پیدا کنم که توی این فضایی باشه که به سختی واردش شدم؟ اصلا فضای کاری اونجا برام غریبه است. چهارساله نبودم. هیچ کس رو نمی شناسم. اینجا کلی آدم می شناسم. اینجا موقعیت ها خیلی زیاده. پیشرفت اینجاست. اونجا ته شاهکارش اینه که الان تازه دارن دوتا دوره ریکت توی جهاد دانشگاهی برگزار می کنند. شرط می بندم شرکت هاشون هنوز با ADO.NET کار می کنند. اصلا نمی دونم چه خبره. مثل تبعید شدنه.

مشاور بهم گفت اشتباه ترین کارت اینه که حرف زدی! برای همینه که  هرکاری همیشه درست نیست. حرف زدن وقتی درسته که طرف مقابلت بشنوه. حرف زدن با آدمی که کوچکترین انتقادی رو نمی پذیره و همیشه توی ذهنش رئیسه بی فایده است. فقط گند می زنه به همه چیز. و من دیشب گند زدم.

حس میکنم هیچی از خودم ندارم. حتی یه کم سرمایه ندارم. من هیچ کاری نمی تونم بکنم. هنوز خیلی به خانواده وابسته ام. خدایا من توی این خونه سرجمع 20 متر رو هم اشغال نکردم. چرا اینقدر روی اعصاب این بشرم؟ 


بعضی وقتا آدم دلش میخواد سرش رو بذار روی شانه یکی و فقط گریه کنه. از این درد. از این دردی که باید خفه اش کنی توی خودت. 
بهش میگم چی شد. میگه مبلغی که میدیم کناره و یک مشت قصه میگه که چرا کمتره. میگم باشه خب چند. رقم بده. میگه چقدر حرف زدیم. میگم حدود سه. میگه نه اینقدر نبود! یه جوری که رقمی که الان تو ذهنمه فاصله زیادی با این داره. بی معرفت چقدر بود پس؟ از هشت آبان که من اومدم یکی که اومد دو روزه رفت. غیر از اون هم که شما دربه در نیرو هستید و پیدا نکردید. منم که دارم مث . براتون کار میکنم. دیگه چقدر میخوای بدی؟ 
تو فکر کردی چون من 28 روزه مث دارم میرم و میام یعنی دیگه گیر کردم؟ من اصلا اینجوری هستم. به خدا کمتر از 3 بگه یک بار دیگه هم پام رو نمیگذارم اونجا. اگه قراره با این رقم کار کنم می شینم توی خونه ترجمه میکنم. میرم jquery می زنم. میخوام ببینم کی رو پیدا میکنی از این مزخرفاتی که توی این کد پیاده کردین ذره ای سر در بیاره.
دیگه بسه. دیگه نمیخوام هزینه هیچی رو بدم. دیگه نمیخوام چیز جدید یاد بگیرم.
روی پولش حساب کردم نامرد. می فهمی؟ این انصافه که بعد از یک و نیم ماه رفت و اومد من الان می زنی زیر حرفت؟ جوری انکار میکنی انگار من دارم دروغ میگم.
باشه. می سپارمت دست همونی که هر وقت قرآن رو باز کردم بهم گفت روزی دهنده تو منم.
این نیز  بگذرد.

+ بعد گفت باشه. نمی فهمم. این آدم ها و این بیزینس رو نمی فهمم و نمیدونم باید چیکار کنم


خب تعطیلی که تکذیب شد. منم رفتم دو ساعتی رو سر کلاسی نشستم که تعریف رزومه و انواع رزومه رو برام گفت و بالاخره از دست روش پژوهش خلاصی پیدا کردم! بچه ها توطئه کرده بودند کلاس رو کنسل کنند من یک کاره رفتم نشستم سر کلاس گفتم بسه بذارید تموم شه. کلی فحش خوردم ولی یک ذره هم اهمیتی نداشت. بعدش هم تشکیل کلاس هیچ ارتباطی به حضور من نداشت!

عصری یهو تصمیم گرفتم فردا برم باز یقه بهرامی رو بگیرم که چی شد؟ اول دی شد و حقوق من چی شد؟ قرارداد ما چی شد؟ بیمه من از کجا معلوم واریز میشه؟ و اگه جواب درستی نگرفتم ول کنم بیام. بسه بیگاری. دلم برای خودم می سوره.

تو فکرم کدوم استادها رو بیارم روز دفاع به عنوان استاد مدعو. هرچی فکر می کنم دو حالت داره.

ظاهر کار من خوب نیست. اگه یه آدم داغون رو بیارم که هیچی نمی فهمه و اصولا گیر هم نمیده (که اصولا میشه یکی از اساتید خانم!) ریسکه. چون ظاهر کار خوب نیست ممکنه به سرش بزنه گیر بده.

اگه یه آدم باسواد رو بیارم مثل میرزایی می فهمه پشت کار چه خبره و میشه باهاش درمورد معماری پروژه و . حرف زد و روی اون کار مانور داد. به وضوح هم درک می کنه فرق یک بک اند کار و یک فرانت اند کار رو. ولی اینم ریسکه چون بچه ها میگن خیلی سر کلاس به جزئیات گیر میده.

لویس لیت هم با من خوبه، ولی ترم پیش اشک یک گروه رو سر دفاع در آورد. اونم اگه بخواد گیر بده نمیشه کاریش کرد.

کاش میتونستم ظاهرش رو درست کنم و اون وقت دیگه به mercy کسی نیاز نداشتم. ولی فکر نمیکنم. مگر اینکه فردا از کار بیکار بشم.

فکر کنم یه نیروی جدید هم بهمون اضافه شده. اگه 30 روز کار کردنم هیچ بشه چی؟ احتمالا افسردگی ام شدید تر میشه!

هنوز 2 ساعت و ربع ویس دارم.

درطول این سه سال هیچ شب یلدایی نبوده که ما آشتی باشیم باهم. جالب نیست؟ اینقدر این ارتباز ما ثبات نداره که دیگه ترجیح میدم کات شده بمونه.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نابغه ی کوچک خرید اینترنتی پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان دانلود آهنگ جدید Alireza Habibi | علیرضا حبیبی دشت و دمن roz web